آرزوی رنگین کمانی

پاییز

سلام تسلیت میگم به همه دانش آموزان که مدرسه ها شروع شدهگریه دیگه خوردن خوابیدن و استراحت تعطیل باید باز دستامون تاور بزنه مشق بنویسمکلافه ...................یاییز شده باز هوا دلگیر شده هوا هم که معلوم باده گرمه چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ روزها ام بلنده وقت دیر میگزره  اما اشکالی نداره شما مخاطب های خوب میرید از شکلک های من استفاده میکنید و نظر میزارید دیگه دلگیری غروب پاییز یادتون میره♥ ♥ ♥ ♥ ♥ لبخند

مرد کور♥

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگا...
6 مهر 1392

مرگ در 10 صبح ♥

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت! این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد! به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم براین شد که در اولین یکشنبه،چند دقیقه قبل از ساعت 10،در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. ...
6 مهر 1392

پنج دلار

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و ازیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست.سکه ها رو،رو تخت ریخت و آنها را شمرد. «فقط پنج دلار!!» بعد آهسته از در عقبی،خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا دارو ساز به او توجه کند،ولی دارو ساز سرش به مشتریان گرم بود.بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت. دارو ساز...
6 مهر 1392

متن مورد علاقه خودم

با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه٬ رختخواب خرید ولی خواب نه٬ ساعت خرید ولی زمان نه٬ می توان مقام خرید ولی احترام نه٬ می توان کتاب خرید ولی دانش نه٬ دارو خرید ولی سلامتی نه٬ خانه خرید ولی زندگی نه٬ و بالاخره٬می توان قلب خرید٬ولی عشق را نه!!!
6 مهر 1392

قدرت اندیشه

پیرمردی٬تنها در روستایی زندگی می کرد.او قصد داشت مزرعه ی سیب زمینی خود را شخم بزند٬اما کار بسیار سختی بود و تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان به سر میبرد. پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت خود و مزرعه را برای او توضیح داد: "پسر عزیزم٬من حال خوشی ندارم٬چرا که امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم٬چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست می داشت.من برای کار در مزرعه خیلی پیر شده ام.اگر تو این جا بودی تمام مشکلات من حل می شد و مزرعه را برای من شخم می زدی.دوستدار تو پدرت!" پس از مدتی پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن٬من آنجا اسلحه پنهان کرده ام!" سپیده ...
6 مهر 1392